|
جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 19:21 :: نويسنده : monarch
سلام بچه ها حالتون خوبه؟ زیاد وقتتون رو نمیگیرم فقط یه تغییراتی ایجاد شده که لازمه شما دوستای عزیز در جریانش باشید راستش من و پرنس زیاد با سیستم لوکس بلاگ حال نمیکنیم واسه همین تصمیم گرفتیم بارو بندیلمون رو ببندیم و بریم یه جای دیگه پرنس جون زحمت کشیدن و وبلاگ جدید رو راه اندازی کردن وظیفه اطلاع رسانی به شما دوستای عزیز هم به عهده من بود ولی از اونجایی که من ادرس تک تکتون رو ندارم و نمیدونم کیا وبلاگ رو دنبال میکنن تصمیم گرفتم توی یه پست جدید همین جا به همتون بگم که از این به بعد ادرس وبلاگ به: http://prince-monarch.blogfa.com تغییر کرد ![]()
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : monarch
به اخباري که هم اکنون به دستمان رسيده توجه کنيد گويا پرنس نام برده در پست قبل که قول پست جديد را به ما داده و ابلاغيه آن را ما در وبلاگ نهاده بوديم با هزار بدبختي و کلنجار آن هم به خاطر سرعت اينترنتي درب و داغانشان بالاخره موفق ميشوند پست مربوطه را با دستان مبارکشان به تحرير دراورند اما از بد روزگار و از بدشناسي شما خوانندگان عزيز در همان لحظه ارسال مطلب مودم پير و فرسوده جناب پرنس دار فاني را وداع گفته و جان به جان آفرين تسليم ميکنند اين است که ديگر فعلا از ادامه داستان خبري نيست ![]()
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : monarch
سلام به همه دوستايي که اين وبلاگ رو دنبال ميکنن و اينجا سر ميزنن اونايي که واقعا مطالب وبلاگ رو خونده باشن ميدونن که جناب پرنس تو اين کافه يه داستاني رو شروع کرده بود که چند قسمتش رو نوشته بود که به دليل امتحاناتش يه چند وقتي نبودش، الانم که اومده و سرش خلوت شده و ميخواد پست جديد بزاره مثه اينکه مشکله نتي براش پيش اومده و کلا نمي تونه با اينترنت ارتباط برقرار کنه اينه که معذرت خواهي کرد و از من خواست بگم که هفته آينده حتما مياد نگران نباشيد خودتونو کنترل کنيد و کار خطرناکي انجام نديد (منظورم اينه که خودکشي نکنيد) انشالله مياد و با ذکر يک انچه گذشت دوباره ادامه داستان رو شروع ميکنه ![]()
جمعه 16 تير 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : پرنس
با سلام و عذرخواهی بابت بدقولیم بابا خط های اینجا به گل اومده هر کاری کردم نشد پست بزارم امروز هم با هزار سلام و صلوات وارد شدم چی؟ فکر کردین دیگه نمیام؟ فکر کردین من هستم عمرا هم نمیرم یه جمله زیبا از گابریل گارسیا براتون دارم زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست بلکه خوب بازی کردن کارتهای بد است. راستی ادامه داستان رو بنویسم یا نه؟!! بستگی به میل شما داره. اگه قرار باشه بنویسم زود به زود پست میزارم و از داستان جا نمیمونین. این بار دیگه هفته ای یه قسمت نیست بلکه 1 روز در میونه منتظر نظرتونم ![]()
چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : monarch
-- بی نظیرترین متنی که در رابطه با خشونت علیه زنان نوشته شده است: ![]()
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : monarch
اندکی فکر کن ... ![]()
پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : monarch
پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون ![]()
چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 8:30 :: نويسنده : پرنس
انتخاب با توست یا می تونی بگی صبح بخیر خداجون یا بگی خدا به خیر کنه، صبح شده... ![]()
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : پرنس
تاریخچه کوتاه اختراعات و اکتشافات
مرد و زن در زمینه های مختلف، حتی کاربرد اختراعات و اکتشافات، با یکدیگر تفاوت دارند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------- دوستان عزیز با توجه به اینکه فصل امتحاناست و شما هم دانشجویین و درد منو درک می کنین لذا با کمال پوزش ادامه داستان رو بعد امتحانام میزارم یعنی هفته دوم تیر نگران نباشین اولش خلاصه ای از قسمت های قبل رو میارم تا یادآوری شه ![]()
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : monarch
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم. ![]()
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : monarch
قوانين سخت پدر را خوب مي دانست ظهر گرم تابستان بود و پدر خسته از سر کار آمده بود تا استراحت کند خوابش سبک بود و اگر از خواب به هر دليلي مي پريد سرش درد مي گرفت براي همين به همه فرزندان کوچکش گوش زد کرده بود که اگر بخوابد و سر و صدايي از آنها بشنود با کمربند کارشان را مي سازد و گفته بود يا مثل بچه آدم بخوابيد يا اگر نمي خوابيد برويد توي اتاق بي سرو صدا بازي کنيد بازي که بي سر و صدايش کيف نداشت!! پسر بزرگ و وسطي خانواده گرفتند خوبيدند... دختر کوچکتر و پسر کوچک و وروجک خانه حرف پدر را جدي نگرفته بودند و دلشان شيطنت مي خواست فرزند دوم و دختر خانواده که گويا هميشه غمگين بود و بي جهت تمام کاسه کوزه ها سرش ميشکست و هميشه دعوا ميشد... از تهديد پدر ترسيده بود و بالشش را آورد و روي زمين جلوي کولر پيش بقيه دراز کشيد که بخوابد دو وروجک خانواده بالاي سرش آمدند و شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن دخترک مي ترسيد هر چه مي گفت برويد توي اتاق، الان بابا بيدار ميشه، ساکت باشيد، از پيش من بريد... هر کاري کرد فايده نداشت بالاخره پدر با عصبانيت بيدار شد سرشان داد زد... يک لگد به دخترک که دراز کشيده بود زد و گفت زهرمار دختره گنده مگه نشنيدين چي گفتم دختر گنده تنها 8 سال بيشتر نداشت امد از خودش دفاع کند که پدر از جا بلندش کرد و دستش را کشيد آن دو پسري که خواب بودند را هم از خواب پراند و گفت حالا خودشون رو به موش مردگي زدند کشان کشان هر سه را تا دم در برد و در را باز کرد با عصبانيت گفت زود باشيد از همين جا بدون دمپايي بريد ان طرف حياط زير آفتاب بايستيد تا وقتي نگفتم داخل نيايد از پنجره نگاه ميکنم هر کي بياد تو سايه بيشتر تنبيه ميشه فقط اشک بود که از چشم دخترک سرازير ميشد خواهر و برادر کوچک پشت پنجره آمده بودند و با ناراحتي نگاه مي کردند مي دانستند اين تنبيه به خاطر آنهاست اما نمي توانستند راستش را بگويند! ![]() ![]() |